زنده بگور  

از یادداشتهای یك نفر دیوانه

نفسم پس میرود ، از چشمهایم اشك میریزد، دهانم بدمزه است ، سرم گیج میخورد، قلبم گرفته ، تنم خسته ،كوفته ، شل بدون اراده در رختخواب افتاده ام . بازوهایم از سوزن انژ كسیون سوراخ است . رختخواب بوی عرق و بوی تب میدهد ، به ساعتی كه روی میز كوچك بغل رختخواب گذاشته شده نگاه میكنم ، ساعت ده روز یكشنبه است . سقف اطاق را مینگرم كه چراغ برق میان آن آویخته ، دور اطاق را نگاه میكنم ، كاغذ دیوار گل و بته سرخ و پشت گلی دارد . فاصله بفاصله آن دو مرغ سیاه كه جلو یكدیگر روی شاخه نشسته اند ، یكی از آنها تكش را باز كرده مثل اینست كه با دیگری گفتكو میكند . این نقش مرا از جا در میكند ، نمیدانم چرا از هر طرف كه غلت میزنم جلو چشمم است . روی میز اطاق پر از شیشه ، فتیله و جعبه دواست . بوی الكل سوخته بوی اطاق ناخوش در هوا پراكنده است . میخواهم بلند بشوم و پنجره را باز بكنم ولی یك تنبلی سرشاری مرا روی تخت میخكوب كرده ، میخواهم سیگار بكشم میل ندارم . ده دقیقه نمیگذرد ریشم را كه بلند شده بود تراشیدم . آمدم در رختواب افتادم ، در آینه كه نگاه كردم دیدم خیلی تكیده و لاغر شده ام . به دشواری راه میرفتم ، اطاق درهم و برهم است . من تنها هستم .
هزار جور فكرهای شگفت انگیز در مغزم میچرخد ، میگردد . همه آنها را می بینم ، اما برای نوشتن
كوچكترین احساسات یا كوچكترین خیال گذرنده ای ، باید سرتاسر زندگانی خودم را شرح بدهم و آن ممكن نیست . این اندیشه ها ، این احساسات نتیجه یك دوره زندگانی من است ، نتیجه طرز زندگانی افكار موروثی آنچه دیده شنیده ، خوانده ، حس كرده یا سنجیده ام . همه آنها وجود موهوم و مزخرف مرا ساخته .
در رختخو ابم میغلتم ، یادداشتهای خاطره ام را بهم میزنم ، اندیشه های پریشان و دیوانه مغزم را فشار میدهد ، پشت سرم درد میگیرد ، تیر میكشد ، شقیقه هایم داغ شده ، بخودم می پیچم . لحاف را جلو چشمم نگه میدارم ، فكر میكنم ، خسته شدم ، خوب بود میتوانستم كاسه سرخودم را باز بكنم و همه این توده نرم خاكستری پیچ پیچ كله خودم را در آورده بیندازم دور ، بیندازم جلو سگ .
هیچكس نمیتواند پی ببرد . هیچكس باور نخواهد كرد . به كسیكه دستش از همه جا كوتاه بشود میگویند:برو سرت را بگذار بمیر . اما وقتیكه مرگ هم آدم را نمیخواهد ، وقتیكه مرگ هم پشتش را به آدم میكند ، مرگی كه نمیآید و نمیخواهد بیاید …!
همه از مرگ میترسند، من از زندگی سمج خودم .
چقدر هولناك است وقتیكه مرگ آدم را نمیخواهد و پس میزند ! تنها یك چیز بمن دلداری میدهد ، دو
هفته پیش بود ، در روزنامه خواندم كه در اتریش كسی سیزده بار بهانواع گوناگون قصد خود كشی كرده و همه مراحل آنرا پیموده : خودش را دار زده ریسمان پاره شده ، خودش را در رودخانه انداخته ، او را از آب بیرون كشیده اند و غیره … بالاخره برای آخرین بار خانه را كه خلوت دیده با كارد آشپزخانه همه رگ و پی خودش را بریده و ایندفعه سیزدهم میمیرد !
این بمن دلداری میدهد !
نه ، كسی تصمیم خود كشی را نمیگیرد ، خود كشی با بعضی ها هست . در خمیره و در سرشت
آنهاست ، نمیتوانند از دستش بگریزند . این سرنوشت است كه فرمانروائی دارد ولی در همین حال این من هستم كه سرنوشت خودم را درست كرده ام ، حالا دیگر نمیتوانم از دستش بگریزم ، نمیتوانم از خودم فرار بكنم .
باری چه میشود كرد ؟ سرنوشت پر زورتر از من است .
چه هوسهائی به سرم میزند ! همینطور كه خوابیده بودم دلم میخواست بچه كوچك بودم ، همان گلین
باجی كه برایم قصه میگفت و آب دهن خودش را فرو میداد اینجا بالای سرم نشسته بود ، همانجور من خسته در رختخواب افتاده بودم ، او با آب و تاب برایم قصه میگفت و آهسته چشمهایم بهم میرفت . فكر میكنم میبینم برخی از تیكه های بچگی بخوبی یادم میآید . مثل اینست كه دیروز بوده ، میبینم با بچگیم آنقدر ها فاصله ندارم . حالا سرتاسر زندگانی سیاه ، پست و بیهوده خودم را میبینم . آیا آنوقت خوشوقت بودم ؟ نه ، چه اشتباه بزرگی !
همه گمان میكنند بچه خوشبخت است . نه خوب یادم است . آن وقت بیشتر حساس بودم ، آن وقت هم مقلد و آب زیركاه بودم . شاید ظاهرا " میخندیدم یا بازی میكردم ، ولی در باطن كم ترین زخم زبان یا كوچكترین پیش آمد ناگوار و بیهوده ساعتهای دراز فكر مرا بخود مشغول میداشت و خودم خودم را میخوردم . اصلا مرده شور این طبیعت مرا ببرد ، حق بجانب آنهائی است كه میگویند بهشت و دوزخ در خود اشخاص است ، بعضیها خوش بدنیا میآیند و بعضیها ناخوش .
به نیمچه مداد سرخی كه در دستم است و با آن در رختخواب یادداشت میكنم نگاه میكنم . با همین مداد بود كه جای ملاقات خودم را نوشتم دادم به آن دختری كه تازه با او آشنا شده بودم . دو سه بار با هم رفتیم به سینما . دفعه آخر فیلم آوازه خوان و سخنگو بود ، در جزو پرو گرام آوازه خوان سرشناس شیكاگو میخواند: ?where is my Silvia .از بس كه خوشم آمده بود چشمهایم را بهم گذاشتم ، گوش میدادم ، آواز نیرومند و گیرنده او هنوز در گوشم صدا میدهد . تالار سینما بلرزه در میآمد ، بنظرم می آمد كه او هرگز نباید بمیرد ، نمیتوانستم باور بكنم كه این صدا ممكن است یك روزی خاموش بشود . از لحن سوزناك او غمگین شده بودم ، در همان حالیكه كیف میكردم . ساز میزدند زیر و بم ، غلتها و ناله ای كه از روی سیم ویلن در میآمد ، مانند این بود كه آرشه ویلن را روی رگ و پی من میلغزانیدند و همه تار و پود تنم را آغشته به ساز میكرد ، میلرزانید و مرا در سیرهای خیالی میبرد . در تاریكی دستم را روی پستانهای آن دختر میمالیدم . چشمهای او خمار میشد . من هم حال غریبی میشدم . بیادم میآید یك حالت غمناك و گوارائی بود كه نمیشود گفت . از روی لبهای تر و تازه او بوسه میزدم ، گونه های او گل انداخته بود . یكدیگر را فشار میدادیم ، موضوع فیلم را نفهمیدم . با دستهای او بازی میكردم ، او هم خودش را چسبانده بود بمن . حالا مثل اینست كه خواب دیده باشم . روز آخری كه از همدیگر جدا شدیم تا كنون نه روز میشود . قرار گذاشت فردای آنروز بروم او را بیاورم اینجا در اطاقم . خانه او نزدیك قبرستان منپارناس بود ، همانروز رفتم او را با خودم بیاورم . آنجا كنج كوچه از واگن زیر زمینی پیاده شدم ، باد سرد میوزید ، هوا ابری و گرفته بود ، نمیدانستم چه شد كه پشیمان شدم . نه اینكه او زشت بود یا از او خوشم نمیآمد ، اما یك قوه ای مرا بازداشت . نه ، نخواستم دیگر او را ببینم ، میخواستم همه ی دلبستگیهای خودم را از زندگی ببرم ، بی اختیار رفتم در قبرستان . دم در پاسبان آنجا خودش را در شنل سورمه ای پیچیده بود . خاموشی شگرفی در آنجا فرمانروائی داشت . من آهسته قدم میزدم . به سنگ قبرها، صلیب هائی كه بالای آنها گذاشته بودند ، گلهای مصنوعی گلدانها و سبزه ها را كه كنار یا روی گورها بود خیره نگاه میكردم . اسم برخی از مرده ها را میخواندم . افسوس میخوردم ، كه چرا بجای آنها نیستم با خودم فكر میكردم : اینها چقدر خوشبخت بوده اند ! … به مرده هائی كه تن آنها زیر خاك از هم پاشیده شده بود ، رشك میبردم . هیچوقت یك احساس حسادتی باین اندازه در من پیدا نشده بود . بنظرم میآمد كه مرگ یك خوشبختی و یك نعمتی است كه به آسانی بكسی نمیدهند . درست نمیدانم چقدر وقت گذشت . مات نگاه میكردم . دختره بكلی ازیادم رفته بود ، سرمای هوا را حس نمیكردم مثل این بود كه مرده ها بمن نزدیكتر از زندگان هستند . زبان آنها را بهتر میفهمیدم .
برگشتم ، نه ، دیگر نمیخواستم آن دختره را بببینم ، میخواستم از همه چیز و از همه كار كناره بگیرم ، می خواستم ناامید بشوم و بمیرم . چه فكرهای مزخرفی برایم میآید ! شاید پرت میگویم .
چند روز بود كه با ورق فال میگرفتم ، نمیدانم چطور شده بود كه به خرافات اعتقاد پیدا كرده بودم ، جدا
فال میگرفتم ، یعنی كار دیگری نداشتم ، كار دیگری نمیتوانستم بكنم ، میخواستم با آینده خودم قمار بزنم . نیت كردم دیدم سه ساعت و نیم پشت سر هم با ورق فال میگرفتم . اول بُر میزدم بعد روی میز یك ورق از رو و پنج ورق دیگر از پشت میچیدم ، آنوقت روی ورق دومی كه از پشت بود یك ورق از رو و چهار ورق دیگر از پشت میگذاشتم ، به همین ترتیب تا اینكه روی ورق ششمی هم ورق از رو میآمد . بعد طوری میچیدم كه یك خال سیاه و یك خال سرخ فاصله بفاصله روی هم قرار بگیرد بترتیب : شاه ، بی بی ، سرباز ، ده ، نه و غیره . هر خانه كه باز میشد ورق زیر آنرا از رو میگذاشتم، و اگر ورق مناسبی میآمد روی خانه ها میچیدم ، ولی از شش خانه نباید بیشتر بشود ، تكخالها را جدا گانه بالای خانه ها میگذاشتم بطوریكه اگر فال خوب میآمد همه ورقهای خانه های پائین مرتب روی یكهای همرنگ خودشان گذاشته میشد . این فال را در بچگی یاد گرفته بودم و با آن وقت را میگذرانیدم !
هفت هشت روز پیش در قهوه خانه نشسته بودم . دو نفر رو برویم تخته نرد بازی میكردند . یكی از آنها
برفیقش كه با صورت سرخ ، سر كچل ، سیگار را زیر سبیل آویزان خودش گذاشته بود و با قیافه احمقانه ای باو گوش میداد گفت : هرگز نشده كه من سر قمار ببرم ، از ده مرتبه نه دفعه آنرا میبازم . من به آنها مات نگاه میكردم ، چه میخواستم بگویم ؟ نمیدانم . باری بعد آمدم در كوچه ها ، بدون اراده میرفتم ، چندین بار بفكرم رسید كه چشمهایم را ببندم بروم جلو اتومبیل چرخهای آن از رویم بگذرد، اما مردن سختی بود . بعد هم از كجا آسوده میشدم ؟ شاید باز هم زنده می ماندم . این فكر است كه مرا دیوانه میكند . بعد همین طور از چهار راه ها و جاهای شلوغ رد میشدم . در میان این گروهی كه در آمد و شد بودند ، صدای نعل اسب گاریها ، ارابه ها ، بوق اتومبیل ، همهمه و جنجال تك و تنها بودم . مابین چندین میلیون آدم مثل این بود كه در قایق شكسته ای نشسته ام و در میان دریا گم شده ام . حس میكردم كه مر ا با افتضاح از جامعه آدمها ، بیرون كرده اند . میدیدم كه برای زندگی درست نشده بودم ، با خود دلیل و برهان میآوردم و گامهای یكنواخت بر میداشتم ، پشت شیشه مغازه هائی كه پرده نقاشی گذاشته بودند می ایستادم ، مدتی خیره نگاه میكردم افسوس می خوردم كه چرا نقاش نشدم ، تنها كاری بود كه دوست داشتم و خوشم میآمد . با خودم فكر میكردم میدیدم ، تنها میتوانستم در نقاشی یك دلداری كوچكی برای خودم پیدا بكنم . یك نفر فراش پست از پهلویم میگذشت و از پشت شیشه عینك خودش عنوان كاغذی را نگاه میكرد ، چه فكرهائی برایم آمد ؟ نمیدانم گویا یاد پست چی ایران ، یاد فراش پست منزلمان افتادم .
دیشب بود ، چشمهایم را بهم فشار میدادم ، خوابم نمیبرد ، افكار بریده بریده ، پرده های شورانگیز جلو چشمم پیدا میشد . خواب نبود چون هنوز خوابم نبرده بود . كابوس بود ، نه خواب بودم و نه بیدار اما آنها را می دیدم . تنم سست ، خرد شده ، ناخوش و سنگین ، سرم درد می كرد . این كابوسهای ترسناك از جلو چشمم رد می شد ، عرق از تنم سرازیر بود . میدیدم بسته ای كاغذ در هوا باز میشد ، ورق ورق پائین میریخت ، یك دسته سرباز میگذشت ، صورت آنها پیدا نبود . شب تاریك و جگر خراش پر شده بود از هیكلهای ترسناك و خشمكین، وقتیكه میخواستم چشمهایم را ببندم و خودم را تسلیم مرگ بكنم ، این تصویرهای شگفت انگیز پدیدار میشد .
دایره ای آتشفشان كه بدور خودش می چرخید ، مرده ای كه روی آب رودخانه شناور بود ، چشمهائی كه از هر طرف بمن نگاه میكردند . حالا خوب بیادم میآید شكلهای دیوانه و خشمناك بمن هجوم آور شده بودند . پیر مردی با چهره ای خون آلوده بستونی بسته شده بود . بمن نگاه می كرد ، میخندید، دندانهایش برق میزد .خفاشی با بالهای سرد خودش میزد بصورتم . روی ریسمان باریكی راه میرفتم ، زیر آن گرداب بود ، می لغزیدم، می خواستم فریاد بزنم ، دستی روی شانه من گذاشته می شد ، یك دست یخ زده گلویم را فشار میداد ، بنظرم میآمد كه قلبم می ایستاد . ناله ها ، ناله های مشئومی كه از ته تاریكی شبها میآمد . صورتهائی كه سایه بر آنها پاك شده بود . آنها خود بخود پدیدار میشدند و ناپدید میگشتند . در جلو آنها چه می توانستم بكنم ؟ در عین حال آنها خیلی نزدیك و خیلی دور بودند ، آنها را در خواب نمیدیدم چون هنوز خوابم نبرده بود .
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

نمیدانم همه را منتر كرده ام ، خودم منتر شده ام ولی یك فكر است كه دارد مرا دیوانه میكند ، نمیتوانم جلو لبخند خودم را بگیرم . گاهی خنده بیخ گلویم را میگیرد . آخرش هیچكس نفهمید ناخوشی من چیست ، همه گول خوردند ! یك هفته است كه خودم را به نا خوشی زده ام یا ناخوشی غریبی گرفته ام ، خواهی نخواهی سیگار را برداشتم آتش زدم ، چرا سیگار میكشم ؟ خودم هم نمیدانم . دو انگشت دست چپ را كه لای آن سیگار است به لب میگذارم . دود آنرا در هوا فوت میكنم ، اینهم یك ناخوشی است !
حالا كه به آن فكر میكنم تنم میلرزد ، یك هفته بود ، شوخی نیست كه خودم را به اقسام گوناگون
شكنجه میدادم ، میخواستم ناخوش بشوم . چند روز بود هوا سرد شده بود ، اول رفتم شیر آب سرد را روی خودم باز كردم ، پنجره حمام را باز گذاشتم ، حالا كه بیادم میافتد چندشم میشود ، نفسم پس رفت ، پشت و سینه ام درد گرفت ، با خودم گفتم دیگر كار تمام است . فردا سینه درد سختی خواهم گرفت و بستری میشوم ، بر شدت آن میافزایم بعد هم كلك خود را میكنم . فردا صبحش كه بیدار شدم ، كمترین احساس سرماخوردگی در خودم نكردم . دوباره رختهای خودم را كم كردم ، هوا كه تاریك شد در را از پشت بستم ، چراغ را خاموش كردم، پنجره اطاق را باز كردم و جلو سوز سرما نشستم . باد سرد میوزید . بشدت میلرزیدم صدای دندانهایم كه بهم میخورد میشنیدم ، به بیرون نگاه میكردم ، مردمی كه در آمد و شد بودند ، سایه های سیاه آنها ، اتومبیل ها كه میگذشتند ، از بالای طبقه ششم عمارت كوچك شده بودند . تن لختم را تسلیم سرما كرده بودم و بخودم می پیچیدم ، همانوقت این فكر برایم آمد كه دیوانه شده ام . بخودم میخندیدم ، بزندگانی می خندیدم میدانستم كه در این بازیگر خانه بزرگ دنیا هر كسی یك جور بازی میكند تا هنگام مرگش برسد . من هم این بازی را پیش گرفته بودم چون گمان میكردم مرا زودتر از میدان بیرون خواهد برد . لبهایم خشك شده، سرما تنم را میسوزانید ، باز هم فایده نكرد، خودم را گرم كردم، عرق میریختم، یكمرتبه لخت میشدم ، شب تا صبح روی رختخواب افتادم و میلرزیدم ، هیچ خوابم نبرد . كمی سرماخوردگی پیداكردم ولی بمحض اینكه یك چرت میخوابیدم ناخوشی بكلی از بین میرفت . دیدم این هم سودی نكرد ، سه روز بود كه چیز نمیخوردم و شبها مرتبا لخت میشدم جلو پنجره مینشستم ، خودم را خسته میكردم ، یك شب تا صبح با شكم تهی در كوچه های پاریس دویدم ، خسته شدم رفتم روی پله سرد و نمناك در كوچه باریكی نشستم . نصف شب گذشته بود ، یكنفر كارگر مست پیل پیلی میخورد از جلوم رد شد ، جلو روشنائی محو و مرموز چراغ گاز دو نفر زن و مرد را دیدم كه با هم حرف میزدند و میگذشتند . بعد بلند شدم و براه افتادم ، روی نیمكت خیابانها بیچاره های بیخانمان خوابیده بودند .
آخرش از زور ناتوانی بستری شدم ، ولی ناخوش نبودم . در ضمن دوستانم بدیدنم می آمدند . جلو
آنها خودم را میلرزانیدم چنان سیمای ناخوش بخود میگرفتم كه آنها دلشان بحال من می سوخت . گمان میكردند كه فردا دیگر خواهم مرد . می گفتم قلبم میگیرد ، وقتیكه از اطاق بیرون میرفتند به ریش آنها میخندیدم . با خودم می گفتم شاید در دنیا تنها یك كار از من بر میآید : میبایستی بازیگر تآتر شده باشم ! … چطور بازی ناخوشی را جلو دوستانم كه بدیدنم میآمدند ، جلو دكتر ها در آوردم ! همه باور كرده بودند كه راستی ناخوشم . هرچه می پرسیدند می گفتم : قلبم میگیرد . چون فقط مرگ ناگهانی را میشد بخفقان قلب نسبت داد و گرنه سینه درد جزئی یك مرتبه نمی كشت .
این یك معجزه بود . وقتیكه فكر می كنم حالت غریبی بمن دست می دهد . هفت روز بود كه خودم را
شكنجه می دادم ، اگر به اصرار و پافشاری رفقا چائی از صاحب خانه می خواستم و میخوردم حالم سر جا میآمد . ترسناك بود ، نا خوشی بكلی رفع میشد . چقدر میل داشتم نانی كه پای چائی گذاشته بودند بخورم اما نمی خوردم . هر شب با خودم می گفتم دیگر بستری شدم فردا دیگر نخواهم توانست از جا بلند بشوم . میرفتم كاشه هائی كه در آن گرد تریاك پر كرده بودم میآوردم . در كشو میز كوچك پهلوی تختخوابم میگذاشتم تا وقتیكه خوب ناخوشی مرا انداخت و نتوانستم از جا تكان بخورم آنها را در بیاورم و بخورم . بدبختانه ناخوشی نمی آمد و نمیخواست بیاید ، یك بار كه جلو یك نفر از دوستانم ناگزیر شدم یك تكه نان كوچك را با چائی بخورم حس كردم كه حالم خوب شد ، بكلی خوب شد . از خودم ترسیدم ، از جان سختی خودم ترسیدم ، هولناك بود ، باور كردنی نیست . اینها را كه مینویسم حواسم سر جایش است ، پرت نمیگویم خوب یادم است .
این چه قوه ای بوده كه در من پیدا شده بود ؟ دیدم هیچكدام از این كارها سودی نكرد ، باید جدی
ناخوش بشوم . آری زهر كشنده آنجا در كیفم است ، زهر فوری ، یادم می آید آنروز بارانی كه به دروغ و دونگ و هزار زحمت آنرا باسم عكاسی خریدم ، اسم و آدرس دروغی داده بودم( سیانور دوپتاسیوم ) كه در كتاب طبی خوانده بودم و نشانیهای آنرا میدانستم : تشنج ، تنگی نفس ، جان كندن در صورتیكه شكم ناشتا باشد ، 20گرم آن فورا یا در دو دقیقه میكشد . برای اینكه در نزدیكی هوا خراب نشود آنرا در قلع شكلات پیچیده بودم و رویش را یك قشر از موم گرفته بودم و در شیشه در بست بلوری گذاشته بودم . مقدار آن صد گرم بود و آنرا مانند جواهر گرانبهائی با خودم داشتم . اما خوشبختانه چیز بهتر از آن گیر آوردم . تریاك قاچاق ، آنهم در پاریس ! تریاك كه مدتها بود در جستجویش بودم ، بطور اتفاق بچنگ آوردم . خوانده بودم كه طرز مردن با تریاك بمراتب گواراتر و بهتر از زهر اولی است . حالا میخواستم خودم را جدا ناخوش بكنم و بعد تریاك بخورم .
سیانور دوپتاسیوم را باز كردم ، از كنار گلوله تخم مرغی آن باندازه دو گرم تراشیدم ، در كاشه خالی
گذاشتم : با چسب لبه آن را چسبانیدم و خوردم . نیمساعتی گذشت ، هیچ حس نكردم ، روی كاشه كه بآن آلوده شده بود شورمزه بود . دوباره آن را برداشتم . ایندفعه باندازه پنج گرم تراشیدم و كاشه را فرو دادم ، رفتم در رختخواب خوابیدم ، همچین خوابیدم كه شاید دیگر بیدار نشوم !
این فكر هر آدم عاقلی را دیوانه میكند ، نه هیچ حس نكردم ، زهر كشنده بمن كارگر نشد ! حالا هم زنده هستم ، زهر هم آنجا در كیفم افتاده . من توی رختخواب نفسم پس میرود ، اما این در اثر آن دوانیست . من روئین تن شده ام ، روئین تن كه در افسانه ها نوشته اند . باور كردنی نیست اما باید بروم ، بیهوده است ، زندگانیم وا زده شده ، بیخود ، بیمصرف ، باید هر چه زودتر كلك را كند و رفت . این دفعه شوخی نیست هرچه فكر میكنم هیچ چیز مرا بزندگی وابستگی نمیدهد ، هیچ چیز و هیچكس.
یادم میآید پس پریروز بود دیوانه وار در اطاق خوم قدم میزدم ، از اینسو بآن سو میرفتم . رختهائی كه
بدیوار آویخته ، ظرف روشوئی ، آینه در گنجه ، عكسی كه بدیوار است ، تختخواب ، میز میان اطاق ، كتابهائی كه روی آن افتاده ، صندلیها، كفشی كه زیر گنجه گذاشته شده ، چمدانهای گوشه اطاق پی در پی از جلو چشمم میگذشتند . اما من آنها را نمیفهمیدم ، یا دقت نمی كردم ، به چه فكر میكردم ؟ نمیدانم – بیخود گام بر میداشتم ، یكباره بخود آمدم ، این را ه رفتن وحشیانه را یك جائی دیده بودم و فكر مرا بسوی خود كشیده بود . نمیدانستم كجا ، بیادم افتاد ، در باغ وحش برلین اولین بار بود كه جانوران درنده را دیدم ، آنهائیكه در قفس خودشان بیدار بودند ، همینطور راه میرفتند ، درست همینطور . در آنموقع منهم مانند این جانوران شده بودم ، شاید مثل آنها هم فكر میكردم ، در خودم حس كردم كه مانند آنها هستم ، این راه رفتن بدون اراده ، چرخیدن بدور خودم ، بدیوار كه بر میخوردم طبیعتا حس میكردم كه مانع است برمیگشتم . آن جانوران هم همینكار را میكنند …
نمیدانم چه مینویسم . تیك و تاك ساعت همینطور بغل گوشم صدا میدهد . میخواهم آنرا بردارم از
پنجره پرت بكنم بیرون ، این صدای هولناك كه گذشتن زمان را در كله ام با چكش میكوبید !
یك هفته بود كه خودم را آماده مرگ میكردم ، هر چه نوشته و كاغذ داشتم ، همه را نابود كردم . رختهای چركم را دور انداختم تا بعد از من كه چیزهایم وارسی میكنند چیز چرك نیابند . رخت زیر نو كه خریده بودم پوشیدم ، تا وقتیكه مرا از رختخواب بیرون می كشند و دكتر میآید معاینه بكند شیك بوده باشم . شیشه اودوكلنی را برداشتم . در رختخواب پاشیدم كه خوشبو بشود . ولی از آنجائیكه هیچیك از كار هایم مانند دیگران نبود ایندفعه هم باز مطمئن نبودم . از جان سختی خود میترسیدم ، مثل این بود كه این بار امتیاز و برتری را به آسانی بكسی نمیدهند ، میدانستم كه به این مفتی كسی نمیمیرد … عكس خویشان خودم را در آوردم نگاه كردم ، هر كدام از آنها مطابق مشاهدات خودم پیش چشمم
مجسم شدند . آنها را دوست داشتم و دوست نداشتم ، می خواستم ببینم و نمی خواستم ، نه یادگارهای آنجا زیاد جلو چشمم روشن بود ، عكسها را پاره كردم ، دلبستگی نداشتم . خودم را قضاوت كردم ، دیدم یك آدم مهربانی نبوده ام ، من سخت ، خشن و بیزار درست شده ام ، شاید اینطور نبودم تا اندازه ای هم زندگی و روز گار مرا اینطور كرد ، از مرگ هم هیچ نمیترسیدم . بر عكس یك ناخوشی ، یك دیوانگی مخصوصی در من پیدا شده بود كه بسوی مغناطیس مرگ كشیده میشدم . اینهم تازگی ندارد ، یك حكایتی بیادم افتاد . مال پنج شش سال پیش است : در تهران یكروز صبح زود رفتم در خیابان شاه آباد از عطاری تریاك بخرم ، اسكناس سه تومانی را جلو او گذاشتم گفتم : دو قران تریاك . او با ریش حنا بسته و عرقچینی كه روی سرش بود صلوات میفرستاد ، زیر چشمی بمن نگاه كرد مثل چیزی كه قیافه شناس بود یا فكر مرا خواند گفت : پول خرد نداریم . دو قرانی در آوردم دادم گفت : نه اصلا نمیفروشیم . علت آنرا پرسیدم جواب داد : شما جوان و جاهل هستید خدای نكرده یك وقت بسرتان بزند تریاك را میخورید . من هم اصرار نكردم .
نه كسی تصمیم خود كشی را نمی گیرد، خود كشی با بعضی ها هست . در خمیره و در نهاد آنهاست.
آری سرنوشت هر كسی روی پیشانیش نوشته شده ، خود كشی هم با بعضی ها زائیده شده . من همیشه زندگانی را به مسخره گرفتم ، دنیا ، مردم همه اش بچشمم یك بازیچه ، یك ننگ ، یك چیز پوچ و بی معنی است .
میخواستم بخوابم و دیگر بیدار نشوم و خواب هم نبینم ، ولی چون در نزد همه مردم خود كشی یك كار عجیب و غریبی است میخواستم خودم را سخت ناخوش بكنم ، مردنی و ناتوان بشوم و بعد از آنكه چشم و گوش همه پر شد تریاك بخورم تا بگویند : ناخوش شد مرد .
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
در رختخوابم یادداشت میكنم ، سه بعد از ظهر است . دو نفر به دیدنم آمدند ، حالا رفتند ، تنها ماندم .
سرم گیج میرود ، تنم راحت و آسوده است ، در معده ام یك فنجان شیر و چائی است. تنم شل ، سست و گرمای ناخوشی دارد . یك ساز قشنگی در صفحه گرامافن شنیده بودم . یادم آمد ، میخواهم آنرا بسوت بزنم نمیتوانم ، كاش آن صفحه را دوباره میشنیدم . الآن نه از زندگی خوشم می آید و نه بدم می آید ، زنده ام بدون اراده ، بدون میل ، یك نیروی فوق العاده ای مرا نگه داشته . در زندانِ زندگانی زیر زنجیرهای فولادین بسته شده ام ، اگر مرده بودم مرا می بردند در مسجد پاریس بدست عربهای بی پیر میافتادم ، دوباره میمردم ، از ریخت آنها بیزارم. در هر صورت بحال من فرقی نمیكرد . پس از آنكه مرده بودم اگر مرا در مبال هم انداخته بودند برایم یكسان بود ، آسوده شده بودم . تنها منزلمان گریه و شیون میكردند ، عكس مرا میآوردند ، برایم زبان میگرفتند ، از این كثافت كاری ها كه معمول است . همه اینها بنظرم احمقانه و پوچ میآمد . لابد چند نفر از من تعریف زیادی میكردند . چند نفر تكذیب میكردند ، اما بالاخره فراموش میشدم ، من اصلا خود خواه و نچسب هستم .
هر چه فكر می كنم ادامه دادن باین زندگی بیهوده است . من یك میكر وب جامعه شده ام ، یك وجود
زیان آور . سربار دیگران . گاهی دیوانگیم گل میكند ، میخواهم بروم دور خیلی دور ، یك جائی كه خودم را فراموش بكنم . فراموش بشوم ، گم بشوم ، نابود بشوم ، میخواهم از خود بگریزم بروم خیلی دور ، مثلا بروم در سیبریه ، در خانه های چوبین زیر درختهای كاج ، آسمان خاكستری ، برف، برف انبوه میان موجیك ها ، بروم زندگانی خودم را از سر بگیرم . یا ، مثلا بروم به هندوستان ، زیر خورشید تابان ، جنگلهای سر بهم كشیده ، مابین مردمان عجیب و غریب ، یك جائی بروم كه كسی مرا نشناسد ، كسی زبان من را نداند ، میخواهم همه چیز را در خود حس بكنم . اما می بینم برای اینكار درست نشده ام ، نه من لش و تنبل هستم . اشتباهی بدنیا آمده ام ، مثل چوب دوسر گهی ، از اینجا مانده و از آنجا رانده . از همه نقشه های خودم چشم پوشیدم ، از عشق ، از شوق، از همه چیز كناره گرفتم . دیگر در جرگه مرده ها بشمار میآیم .
گاهی با خودم نقشه های بزرگ میكشم ، خودم را شایسته همه كار و همه چیز میدانم ، با خود میگویم. آری كسانیكه دست از جان شسته اند و از همه چیز سر خورده اند تنها میتوانند كارهای بزرگ انجام بدهند . بعد با خودم می گویم . به چه درد میخورد ؟ چه سودی دارد ؟ . . . دیوانگی ، همه اش دیوانگی است ! نه ، بزن خودت را بكش ، بگذار لاشه ات بیفتد آن میان ، برو ، تو برای زندگی درست نشده ای ، كمتر فلسفه بباف ، وجود تو هیچ ارزشی ندارد ، از تو هیچ كاری ساخته نیست ! ولی نمیدانم چرا مرگ ناز كرد؟ چرا نیامد ؟ چرا نمیتوانستم بروم پی كارم آسوده بشوم ؟ یك هفته بود كه خودم را شكنجه میكردم . اینهم مزد دستم بود ! زهر بمن كارگر نشد ، باور كردنی نیست ، نمیتوانم باور بكنم . غذا نخوردم ، خودم را سرما دادم ، سركه خوردم ، هر شب گمان میكردم سل سواره گرفته ام ، صبح كه برمیخاستم از روز پیش حالم بهتر بود ، این را به كی میشود گفت ؟ یك تب نكردم . اما خواب هم ندیده ام ، چرس هم نكشیده ام . همه اش خوب بیادم است . نه باور كردنی نیست .
اینها را كه نوشتم كمی آسوده شدم ، از من دلجوئی كرد ، مثل اینست كه بار سنگینی را از دوشم
برداشتند . چه خوب بود اگر همه چیز را میشد نوشت . اگر میتوانستم افكار خودم را بدیگری بفهمانم ، میتوانستم بگویم . نه یك احساساتی هست ، یك چیزهائی هست كه نمیشود بدیگری فهماند ، نمیشود گفت ، آدم را مسخره میكنند ، هر كسی مطابق افكار خودش دیگری را قضاوت میكند . زبان آدمیزاد مثل خود او ناقص و ناتوان است .
من روئین تن هستم . زهر بمن كارگر نشد ، تریاك خوردم ، فایده نكرد . آری من روئین تن شده ام ،
هیچ زهری دیگر بمن كارگر نمیشود . بالاخره دیدم همه زحمتهایم بباد رفت . پریشب بود ، تصمیم گرفتم تا گندش بالا نیامده مسخره را تمام بكنم . رفتم كاشه های تریاك را از كشو میز كوچك در آوردم . سه تا بود ، تقریبا" باندازه یك لوله تریاك معمولی میشد ، آنها را برداشتم ساعت هفت بود ، چائی از پائین خواستم ، آوردند .آنرا سر كشیدم . تا ساعت هشت كسی بسراغ من نیامد ، در را از پشت بستم رفتم جلو عكسی كه بدیوار بود ایستادم ، نگاه كردم . نمیدانم چه فكرهائی برایم آمد ، ولی او بچشمم یك آدم بیگانه ای بود . با خودم میگفتم ، این آدم چه وابستگی با من دارد ؟ ولی این صورت را میشناختم . او را خیلی دیده بودم . بعد برگشتم ، احساس شورش ، ترس یا خوشی نداشتم ، همه كارها ئی كه كرده بودم و كاری كه میخواستم بكنم و همه چیز بنظرم بیهوده و پوچ بود . سرتاسر زندگی بنظرم مسخره میآمد ، نگاهی بدور اطاق انداختم . همه چیزها سرجای خودشان بودند ، رفتم جلو آینه در گنجه به چهره برافروخته خودم نگاه كردم ، چشمها را نیمه بستم ، لای دهنم را كمی باز كردم و سرم را بحالت مرده كج گرفتم . با خودم گفتم فردا صبح ، باین صورت در خواهم آمد ، اول هر چه در میزنند كسی جواب نمیدهد ، تا ظهر گمان میكنند كه خوابیده ام ، بعد چفت در را میكشند ، وارد اطاق میشوند و مرا باین حال می بینند ، همه این فكرها مانند برق از جلو چشمم گذشت .
لیوان آب را برداشتم ، با خونسردی پیش خود گفتم كه كاشه آسپرین است و كاشه اولی را فرو دادم ،
دومی و سومی را هم دستپاچه پشت سرش فرو دادم . لرزش كمی در خودم حس كردم ، دهنم بوی تریاك گرفت، قلبم كمی تند زد . سیگار نصفه كشیده را انداختم در خاكستر دان . رفتم حب خوشبو از جیبم در آوردم مكیدم، دوباره خودم را جلو آینه دیدم ، بدور اطاق نگاهی انداختم ، همه چیز ها سر جای خودشان بودند . با خودم گفتم دیگر كار تمام است ، فردا افلاطون هم نمیتواند مرا زنده بكند ! رختهایم را روی صندلی پهلوی تخت مرتب كردم ، لحاف را روی خودم كشیدم ، بوی اودوكلنی گرفته بود . دگمه چراغ را پیچاندم اطاق خاموش شد ، یك تكه از بدنه دیوار و پائین تخت با روشنائی تیره و ضعیفی كه از پشت شیشه پنجره میآمد كمی روشن بود . دیگر كاری نداشتم ، خوب یا بد كارها را باینجا رسانیده بودم . خوابیدم ، غلت زدم . همه خیالم متوجه این بود كه مبادا كسی به احوالپرسی من بیاید و سماجت بكند . اگر چه به همه گفته بودم كه چند شب است خوابم نبرده تا اینكه مرا آسوده بگذارند . در اینموقع كنجكاوی زیادی داشتم . مانند اینكه پیش آمد فوق العاده ای برایم رخ داده ، یا مسافرت گوارائی در پیش داشتم ، میخواستم خوب مردن را حس بكنم حواسم را جمع كرده بودم ، ولی گوشم به بیرون بود . بمحض اینكه صدای پا میآمد دلم تو میریخت . پلكهایم را بهم فشار دادم . ده دقیقه یا كمی بیشتر گذشت هیچ خبری نشد ، با فكرهای گوناگون سر خودم را گرم كرده بودم ولی نه از این كار خودم پشیمان بودم و نه میترسیدم تا اینكه حس كردم گرد ها دست بكار شدند . اول سنگین شدم ، احساس خستگی كردم ، این حس در حوالی شكم بیشتر بود ، مثل وقتی كه غذا خوب هضم نشود ، پس از آن این خستگی به سینه و سپس به سر سرایت كرد ، دستهایم را تكان د ادم ، چشمهایم را باز كردم . دیدم حواسم سر جایش است ، تشنه ام شد ، دهانم خشك شده بود ، به دشواری آب دهانم را فرو میدادم ، تپش قلبم كند میشد . كمی گذشت حس میكردم هوای گرم و گوارائی از همه تنم بیرون میرفت ، بیشتر از جاهای بر جسته بدن بود ، مثل سر انگشتها ، تك بینی و غیره . . . در همان حال میدانستم كه میخواهم خود را بكشم ، یادم افتاد كه این خبر برای دسته ای ناگوار است ، پیش خودم درشگفت بودم . همه اینها بچشمم بچگانه ، پوچ و خنده آور بود . با خودم فكر می كردم كه الآن آسوده هستم و به آسودگی خواهم مرد ، چه اهمیتی دارد كه دیگران غمگین بشوند یا نشوند ، گریه بكنند یا نكنند . خیلی مایل بودم كه اینكار بشود و میترسیدم مبادا تكان بخورم یا فكری بكنم كه جلو اثر تریاك را بگیرم. همه ترسم این بود كه مبادا پس از اینهمه زحمت زنده بمانم . میترسیدم كه جان كندن سخت بوده باشد و در نا امیدی فریاد بزنم یا كسی را بكمك بخواهم ، اما گفتم هر چه سخت بوده باشد ، تریاك میخواباند و هیچ حس نخواهم كرد. خواب بخواب میروم و نمیتوانم از جایم تكان بخورم یا چیزی بگویم ، در هم از پشت بسته است ! ...
آری، درست بیادم هست . این فكرها برایم پیدا شد . صدای یكنواخت ساعت را میشنیدم ، صدای پای
مردم را كه در مهمانخانه راه میرفتند می شنیدم . گویا حس شنوائی من تندتر شده بود . حس میكردم كه تنم میپرید ، دهنم خشك شده بود ، سردرد كمی داشتم ، تقریبآ بحالت اغما افتاده بودم چشمهایم نیمه باز بود . نفسم گاهی تند و گاهی كند میشد . از همه سوراخهای پوست تنم این گرمای گوارا به بیرون تراوش میكرد . مانند این بود كه من هم دنبال آن بیرون میرفتم . خیلی میل دشتم كه بر شدت آن بیفزاید ، در وجد ناگفتنی فرو رفته بودم، هر فكری كه میخواستم میكردم اگر تكان میخوردم حس میكردم كه مانع از بیرو ن رفتن این گرما میشد ، هر چه راحت تر خوابیده بودم بهتر بود ، دست راستم را از زیر تنه ام بیرون كشیدم ، غلتیدم ، به پشت خوابیدم ، كمی ناگوار بود ، دوباره به همان حالت افتادم و اثر تریاك تندتر شده بود . میدانستم و میخواستم كه مردن را درست حس بكنم . احساساتم تند و بزرگ شده بود ، در شگفت بودم كه چرا خوابم نبرده . مثل این بود كه همه هستی من از تنم به طرز خوش و گوارائی بیرون میرفت، قلبم آهسته میزد ، نفس آهسته میكشیدم ، گمان میكنم دو سه ساعت گذشته . در این بین كسی در زد ، فهمیدم همسایه ام است ولی جواب او را ندادم و نخواستم از جای خود تكان بخورم . چشمهایم را باز كردم و دوباره بستم ، صدای باز شدن در اطاق او را شنیدم ، او دستش را شست، با خودش سوت زد ، همه را شنیدم كوشش میكردم اندیشه های خوش و گوارا بكنم ، به سال گذشته فكر میكردم، آنروزی كه در كشتی نشسته بودم ساز دستی میزدند ، موج دریا ، تكان كشتی ، دختر خوشكلی كه روبرویم نشسته بود ، در فكر خودم غوطه ور شده بودم ، دنبال آن میدویدم مانند اینكه بال در آورده بودم و در فضا جولان میدادم ، سبك و چالاك شده بودم بطوریكه نمیشود بیان كرد . تفاوت آن همانقدر است كه پرتو روشنائی را كه بطور طبیعی می بینیم ، در كیف تریاك مثل اینست كه همین روشنائی را از پشت آویز چلچراغ یا منشور بلوری ببینند و به رنگهای گوناگون تجزیه میشود . در این حالت خیالهای ساده و پوچ كه برای آدم می آید همانطور افسونگر و خیره كننده میشود ، هر خیال گذرنده و بیخود یك صو رت دلفریب و با شكوهی بخودش میگیرد، اگر دورنما یا چشم اندازی از فكر آدم بگذرد بی اندازه بزرگ میشود ، فضا باد میكند ، گذشتن زمان محسوس نیست .
در این هنگام خیلی سنگین شده بودم ، حواسم بالای تنم موج میزد ، اما حس میكردم كه خوابم نبرده .
آخرین احساسی كه از كیف و نشئه تریاك بیادم است این بود : كه پاهایم سرد و بی حس شده بود ، تنم بدون حركت ، حس میكردم كه میروم و دور میشوم ، ولی به مجرد اینكه تاثیر آن تمام شد یك غم و اندوه بی پایانی مرا فرا گرفت ، حس كردم كه حواسم دارد سر جایش میآید . خیلی دشوار و ناگوار بود . سردم شد، بیشتر از نیم ساعت خیلی سخت لرزیدم ، صدای دندانهایم كه به هم میخورد میشنیدم . بعد تب آمد ، تب سوزان و عرق از تنم سرازیر شد ، قلبم میگرفت ، نفسم تنگ شده بود . اولین فكری كه برایم آمد این بود كه هرچه رشته بودم پنبه شد و نشد آن طوریكه باید شده باشد ، از جان سختی خودم بیشتر تعجب كرده بودم ، پی بردم كه یك قوه تاریك و یك بدبختی ناگفتنی با من در نبرد است .
به دشواری نیمه تنه در رختخوابم بلند شدم ، دگمه چراغ برق را پیچاندم ، روشن شد . نمیدانم چرا
دستم رفت بسوی آینه كوچكی كه روی میز پهلوی تخت بود ، دیدم صورتم آماس كرده بود ، رنگم خاكی شده بود ، از چشمهایم اشك میریخت ، قلبم بشدت میگرفت . با خودم گفتم كه اقلا قلبم خراب شد ! چراغ را خاموش كردم و در رختخواب افتادم .
نه قلبم خراب نشد . امروز بهتر است ، نه، بادمجان بم آفت ندارد ! برایم دكتر آمد ، قلبم را گوش داد ،
نبضم را گرفت ، زبانم را دید ، درجه( گرما سنج ) گذاشت ، از همین كارهای معمولی كه همه دكترها به محض ورود میكنند و همه جای دنیا یكجور هستند . به من نمك میوه و گنه گنه داد ، هیچ نفهمید درد من چه است !
هیچكس به درد من نمیتواند پی ببرد ! این دواها خنده آور است ، آنجا روی میز هفت هشت جور دوا برایم قطار كرده اند ، من پیش خودم میخندیدم ، چه بازیگرخانه ایست !
تیك و تاك ساعت همینطور بغل گوشم صدا میدهد ، صدای بوق اتومبیل و دوچرخه و غریو ماشین
دودی از بیرون میآید . به كاغذ دیوار نگاه میكنم ، برگهای باریك ارغوانی سیر و خوشه گل سفید دارد ، روی شاخه آن فاصله بفاصله دو مرغ سیاه روبروی یكدیگر نشسته اند، سرم تهی ، معده ام مالش میرود ، تنم خرد شده . روزنامه هائی كه بالای گنجه انداخته ام بحالت مخصوصی مانده ، نگاه كه میكنم یكمرتبه مثل اینست كه همه آنها بچشمم غریبه میآید ، خودم بچشم خودم بیگانه ام ، در شگفت هستم كه چرا زنده ام ؟ چرا نفس میكشم؟ چرا گرسنه ام میشود ؟ چرا میخورم ؟ چرا راه میروم ؟ چرا اینجا هستم ؟ این مردمی را كه میبینم كی هستند و از من چه میخواهند ؟ . . .
حالا خوب خودم را میشناسم ، همانطوریكه هستم بدون كم و زیاد . هیچ كاری نمیتوانم بكنم ، روی
تخت خسته و كوفته افتاده ام ، ساعت به ساعت افكارم میگردند ، میگردند ، در همان دایره های ناامیدی حوصله ام بسر رفته ، هستی خودم مرا بشگفت انداخته ، چقدر تلخ و ترسناك است هنگامیكه آدم هستی خودش را حس میكند ! در آینه كه نگاه میكنم بخودم میخندم ، صورتم بچشم خودم آنقدر ناشناس و بیگانه و خنده آور آمده …
این فكر چندین بار برایم آمده : روئین تن شده ام ، روئین تن كه در ا فسانه ها نوشته اند حكایت من
است. معجز بود . اكنون همه جور خرافات و مزخرفات را باور میكنم ، افكار شگفت انگیز از جلو چشمم میگذرد .
معجز بود ، حالا میدانم كه خدا با یك زهر مار دیگری در ستمگری بی پایان خودش دو دسته مخلوق آفریده :خوشبخت و بدبخت . از اولیها پشتیبانی میكند و بر آزار و شكنجه دسته دوم به دست خودشان میافزاید . حالا باور میكنم كه یك قوای درنده و پستی ، یك فرشته بدبختی با بعضیها هست…
بالاخره تنها ماندم ، الان دكتر رفت، كاغذ و مداد را برداشتم ، میخواهم بنویسم ، نمیدانم چه؟ یا اینكه مطلبی ندارم و یا از بس كه زیاد است نمیتوانم بنویسم . اینهم خودش بدبختی است . نمیدانم نمیتوانم گریه بكنم. شاید اگر گریه میكردم اندكی به من دلداری میداد! نمیتوانم . شكل دیوانه ها شده ام . در آینه دیدم موهای سرم وز كرده ، چشمهایم باز و بی حالت است، فكر می كنم اصلا صورت من نباید این شكل بوده باشد، صورت خیلی ها با فكرشان توفیر دارد، این بیشتر مرا از جا در میكند . همینقدر میدانم كه از خودم بدم می آید، می خورم از خودم بدم می آید، راه میروم از خودم بدم می آید، فكر میكنم از خودم بدم می آید. چه سمج ! چه ترسناك ! نه این یك قوه مافوق بشر بود . یك كوفت بود حالا این جور چیزها را باور میكنم ! دیگر هیچ چیز به من كارگر نیست . سیانور خوردم در من اثر نكرد . تریاك خوردم باز هم زنده ام ! اگر اژدها هم مرا بزند، اژدها میمیرد ! نه كسی باور نخواهد كرد . آیا این زهرها خراب شده بود ! آیا بقدر كافی نبود؟ آیا زیادتر از اندازه معمولی بود؟ آیا مقدار آنرا عوضی در كتاب طبی پیدا كرده بودم؟ آیا دست من زهر را نوشدارو میكند؟ نمیدانم ، این فكرها صد بار برایم آمده تازگی ندارد . بیادم میاید شنیده ام وقتیكه دور كژدم آتش بگذارند خودش را نیش میزند ، آیا دور من یك حلقه آتشین نیست؟
جلو پنجره اطاقم روی لبه سیاه شیروانی كه آب باران در گودالی آن جمع شده دو گنجشك نشسته اند، یكی از آنها تك خود را در آب فرو میبرد ، سرش را بالا میگیرد ، دیگری ، پهلوی او كز كرده خودش را میجورد . من تكان خوردم ، هر دو آنها جیر جیر كردند و با هم پریدند . هوا ابر است ، گاهی از پشت لكه های ابر آفتاب رنگ پریده در میآید، ساختمانهای بلند روبرو همه دود زده ، سیاه و غم انگیز زیر فشار این هوای سنگین و بارانی مانده اند. صدای دور و خفه شهر شنیده میشود.
این ورقهای بد جنس كه با آنها فال گرفتم، این ورقهای دروغگو كه مرا گول زدند، آنجا در كشو میزم است، خنده دارتر از همه آن است كه هنوز هم با آنها فال میگیرم!
چه میشود كرد؟ سرنوشت پر زورتر از من است.
خوب بود كه آدم با همین آزمایشهائی كه از زندگی دارد، میتوانست دوباره بدنیا بیاید و زندگانی خودش را از سر نو اداره بكند ! اما كدام زندگی ؟ آیا در دست من است ؟ چه فایده دارد؟ یك قوای كور و ترسناكی بر سرما سوارند، كسانی هستند كه یك ستاره شومی سرنوشت آنها را اداره می كند، زیر بار آن خرد میشوند و میخواهند كه خرد بشوند …
دیگر نه آرزویی دارم و نه كینه ای ، آنچه كه در من انسانی بود از دست دادم ، گذاشتم گم بشود ، در زندگانی آدم باید یا فرشته بشود یا انسان و یا حیوان ، من هیچكدام از آنها نشدم، زندگانیم برای همیشه گم شد. من خودپسند ، ناشی و بیچاره بدنیا آمده بودم، حال دیگر غیر ممكن است كه بر گردم و راه دیگری در پیش بگیرم . دیگر نمیتوانم دنبال این سایه های بیهوده بروم ، با زندگانی گلاویز بشوم ، كشتی بگیرم . شماهائی كه گمان میكنید در حقیقت زندگی میكنید، كدام دلیل و منطق محكمی در دست دارید؟ من دیگر نمیخواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم ، نه به چپ بروم و نه به راست ، میخواهم چشمهایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بكنم.
نه ، نمیتوانم از سرنوشت خودم بگریزم ، این فكرهای دیوانه ، این احساسات ، این خیالهای گذرنده كه برایم میآید آیا حقیقی نیست؟ در هر صورت خیلی طبیعی تر و كمتر ساختگی بنظر می آید تا افكار منطقی من . گمان میكنم آزادم ولی جلو سرنوشت خودم نمیتوانم كمترین ایستادگی بكنم . افسار من بدست اوست ، اوست كه مرا به اینسو و آنسو میكشاند . پستی ، پستی زندگی كه نمیتوانند از دستش بگریزند . نمیتوانند فریاد بكشند ، نمیتوانند نبرد بكنند ، زندگی احمق.
حالا دیگر نه زندگانی میكنم و نه خواب هستم ، نه از چیزی خوشم می آید و نه بدم میآید ، من با مرگ آشنا و مأنوس شده ام . یگانه دوست من است ، تنها چیزی است كه از من دلجوئی میكند. قبرستان منپارناس بیادم میآید، دیگر به مرده ها حسادت نمیورزم ، من هم از دنیای آنها بشمار می آیم. منهم با آنها هستم، یك زنده بگور هستم…
خسته شدم ، چه مزخرفاتی نوشتم ؟ با خودم میگویم : برو دیوانه . كاغذ و مداد را دور بینداز، بینداز دور ، پرت گوئی بس است . خفه بشو ، پار ه بكن ، مبادا این مزخرفات بدست كسی بیفتد ، چگونه مرا قضاوت خواهند كرد ؟
اما من از كسی رو در بایستی ندارم ، به چیزی اهمیت نمیگذارم، به دنیا و مافیهایش میخندم . هر چه قضاوت آنها درباره من سخت بوده باشد، نمی دانند كه من بیشتر خودم را سخت تر قضاوت كرده ام . آنها به من میخندند ، نمی دانند كه من بیشتر به آنها میخندم، من از خودم و از همه خواننده این مزخرفها بیزارم .
*****
این یادداشتها با یك دسته ورق در كشو میز او بود. ولیكن خود او در تختخواب افتاده نفس كشیدن از یادش رفته بود.


صادق هدایت
پاریس 11 اسفند ماه 1308

مأخذ: سایت سخن( Sokhan.com)

+ نوشته شده توسط نامی #  نظر شما در مورد «زنده به گور»
 
صفحه نخست
پست الکترونیک
خبرنامه

در صورتی که مایل به دریافت پروکسی،اخبار و منتخب مطالب دنیای عنکبوتی هستید در خبرنامه ثبت نام کنید.





 

POWERED BY
BLOGFA.COM

<-BlogCustomHtml->